شهر من رقص کوچه هایش را می یابد 

1404/02/03
شهر من رقص کوچه هایش را می یابد 

 

این یادداشت مقرر بود در شماره 19 با موضوع خانواده از صفحه 106 تا 110 منتشر شود که پس از انتشار مجله مشخص شد، یادداشت حذف شده است.

 

صفحه آرایی مجله از یادداشت

دوست دارم به جای اینکه بگویند ورود به واگن زنان ممنوع است  و بین دو واگن زنان هم دیوار صلب با تصویر یک غروب دلگیر را  بزنند که جای نشستن امثال ما بر کف مترو را کمتر کرده باشند.  بگویند از واگنهای میانی که برای خانواده است استفاده کنید. 

در آستانه 

من یک رویا دارم. اینکه روی بیلبوردها وقتی می زند فلان شخصیت(که معمولا مرد است) همه جوانان را دوست داشت، فقط پسرها دورش نباشند. خواهرها و برادرها را با هم ببینم. دوست دارم به جای اینکه بگویند ورود به واگن زنان ممنوع است و مامور بگذارند که با مردهادرگیر شود و بین دو واگن زنان هم دیوار صلب با تصویر یک غروب دلگیر را بزنند که جای نشستن امثال ما بر کف مترو را کمتر کرده باشند، بگویند از واگنهای میانی که برای خانواده است استفاده کنید.دوست دارم تولد سلدا دوستم را در میدان آزادی جشن بگیرم. اِنریکه بیاید بخواند. ما، آن جمع شش نفره که حالا خانواده هایی دست و پا کرده ایم و بچه هایشان به ماها خاله می گویند و به همسرانمان عمو، کلاس رقص دست جمعی رفته باشیم برایش همانجا دسته جمعی برقصیم. باقی خانواده هایی که نمی‌شناسیم هم بیایند و برقصند. آواز بخوانیم و شاد باشیم. مگر ما چه چیزی از مردم هند کم داریم؟ خیالتان راحت تهِ این قصه که به دوست دارم پارک آبی های کشورم را با چه کسانی تجربه کنم نمی نویسم که گرفتاری درست شود ولی فکر می کنم تجربه کردنش حقم است.

وقتی که من کودک بودم

من و تهران در دهه هفتاد یک شُک خانوادگی را تجربه کردیم. پدر و مادرم برای گذراندن طرح پزشکی خود، ما را در تهران گذاشتند و به شهر مرزی گوش راست گربه سفر کردند.مثل همه سریالها و کارتونهای آن دوره که از دو شبکه سیما پخش می‌شد. همان موقعها بود که اتوبوس دوطبقه های هیجان انگیز جمع شد و جایش اتوبوسهای یک طبقه جدید آمد و البته در کنارش زنها از مردها در اتوبوس جدا شدند. این را از آنجایی خوب یادم است که اولین بار که پدرم بعد از رفتنشان به تهران آمد، واکنش "انگار نه انگار"ش  به تفکیک جنسیت اتوبوس یادم مانده. اتوبوس ایستاد، بابا گفت بیا بالا دیگه...گفتم  من نمی تونم بیام اونجا که باید از عقب سوار شم...با دستش دعوتم کرد و گفت بیاااا....چشمم به راننده اتوبوس افتاد...فکر می کردم پدرم خبر ندارد چه ها که نشده و الان حسابی دلش می‌شکند...راننده سیبیلو اتوبوس لبخندی به پهنای صورتش زد و من از همان در مردانه سوار شدم و کنار پدرم نشستم. با این حال پنج دقیقه اولش سخت بود...تصورش را کنید: یکی از سختیهای شهر کودکی من این بود که کنار پدرم در اتوبوس بنشینم و سیر شهرم کنم. به گمانم سال 73 بود.

دهه هشتاد، دهه سفر به شهرهای دیگر از صدقه سری دانشگاه بود. برای ارتقاء از کاردانی به کارشناسی سر از شهرستان نور درآوردم. آخرین ترمی که آنجا بودیم یکی از خیابانهای خوب منتهی به دریا را کفسازی کرده بودند و یک مغازه بستنی فروشی میزهایش را در پیاده رو چیده بود و خانواده ها بعد از ظهرها آنجا می آمدند. ما پنج نفر بودیم. سه دختر و دو پسر که بعد از تحویل پروژه فکر کردیم شاید خوردن بستنی بد نباشد. تازه نشسته بودیم که ماموران گشت ارشاد تازه تاسیس از راه رسیدند و کارت ملی و گوشیهایمان را مصادره کردند و گفتند فردا بیایید اداره اماکن. فردا، جدا جدا به داخل اتاق فراخوانده شدیم. قاضی از من پرسید:" اگر خانواده ات تو را در آن وضع می‌دید چه فکری می‌کرد؟" گفتم: "فکر می کرد با همکلاسیهایم نشسته ام و بستنی می خورم"

دهه نود دیگر به فریادهای زنان و مردانی که آدرس بلد نبودند ولی سعی می کردند همراهشان را از پس جمعیت فشرده اتوبوس و آن میله های جدا کننده گم نکنند عادت کرده بودم. دیگر اینکه شهربازی دانشجوها را بی خانواده شان راه نمی دهد هم شگفت انگیز نبود و، دوچرخه سواری های خانوادگی هم علی رقم همه فراز و فرودهای مدیریتی راه خودش را باز کرده بود. تنها چیزی که برایم جالب بود بحثهای گاه و بی گاه زنان با مردانی که همراه زنان به واگن می آمدند بود. یک گفتگوی جدید در جریان بود: زنان معترض به حضور مردان از آنان می خواستند که به واگنهای میانی بروند و وقتی در میانه بحث می گفتند که پس چرا زنها به واگن مردها می‌آیند؟ می شنیدند که "آنجا واگن مردان نیست! واگن خانواده است....."

خانواده...این جمع مهم و دوست داشتنی که مانند ژن تاریخیش در خانه‌ها، در شهر هم سالهاست سهمش به زن بودن و مرد بودن تفکیک شده است و بچه ها هم به لحاظ سنی یک گرین کارت محدود دارند. سنشان که بگذرد پشت مرز جنسیت می مانند.

تهران قرن جدید

حالا دیگر نه تنها خبری از پرس و جوهای نسبت دختران و پسران جوان در دهه هشتاد که من به خاطر دارم و نسلهای قبل از من از دهه شصت در کنار پرس و جو از محتوای کیفِ ساز و .... به خاطر می‌آورند، نیست یا خیلی کم و در شرایط خاص اتفاق می افتد؛ بلکه همه خبر هم دارند که شهر رویایش را خیلی نامرئی دارد پیش می برد. همانقدر که هنوز در تالارهای شهریمان، به وقت شادی و غم قانون اجازه کنار هم نشستن را نداریم، در زندگی زیرزمینی اجتماعی ما سالنهایی وجود دارد که خانواده ها کنار هم می توانند شروع زندگی جدید عزیزانشان را جشن بگیرند و پایکوبی کنند و شادباشند و چه بسا حتی خانه ها برای فرصتهای دیدار چند ساعته به اندازه شهری که باید به شهروندانش به شکل بدیهی حضور و آرامش بدهد، بزرگ می شوند.

چشم می بیند، قلب باور می کند

دکتر نوری نشاط دعوتم کرده تا در مورد موضوع "خانواده و شهر" گفتگو کنیم. به او می گویم من معمار و شهرسازم، پس آنچه که می بینم همه از این منظر طراحی است. در شهر که راه می روم رویای طراحانی را جستجو می کنم که می خواستند خطشان چه شود و مردم در آنجا چه کنند و حالا چه اتفاقی در واقعیت افتاده است. منتها گوشه ذهنم این جمله چرچیل همواره چشمک می زند:" ما بناهایمان را می‌سازیم و بناهایمان ما را" . فکر می کنم به همان مقیاس این موضوع به شهر هم تعمیم دارد. خانواده بنیادی ترین سلول حیات یک جامعه است. یک روایت خیلی ساده از رابطه خانواده با شهر می شود این که همه راههای عاشقانه از قلب خانواده است که به شهر می‌رود. در درسهای طراحی شهر می خوانیم مسیری که خانواده رفت و آمد می کند، به مفهوم حضور زنان، کودکان بدون هیچ احساس هراس و ناامنی، فضایی ست که به لحاظ طراحی موفقیت تمام عیار خود را کسب کرده است. برای این حضور پیاده روهای تمیز و با کفپوش مناسب، ایمن از حضور وسیله نقلیه، با روشنایی مناسب، سطل زباله به اندازه کافی ونیمکتهایی برای نشستن کافی ست. به قول شاملو" حضور انسان آبادانی ست" . رفت و آمد که شروع شود باقی موضوعات مبهم حل می شود. فقط باید ارزیابی کنی و راه حل مبتین بر وضع موجود را پیدا کنی. آسیب اجتماعی فاصله می گیرد، کسب وکار ها خود را مهیا می کنند و آدم، آدم می آورد. پیاده راه شدن محدوده پانزده خرداد، ناصر خسرو و باب همایون و تغییراتی که در طی پانزده سال گذشته تجربه کرد گواه این مطلب است. بی شک در ادامه، اهمیت دادن به حضور سالمندان، کم توانان و ناتوانان جسمی نیز به صورت صحیح ارزش افزوده این موضوع خواهد بود. می نویسم صحیح برای اینکه اغلب شاهد این هستم موانعی که برای جلوگیری از حضور موتور سوار در پیاده رو نصب می شود، چطور مانع عبور صندلی چرخدار می گردد، موانعی که برای عبور صندلی چرخدار ولی جلوگیری از حضور موتور سوار نصب می گردد، علاوه بر غیر استاندارد بودن اندازه اش و گیرانداختن صندلی چرخدار، به رهگذر آسیب می‌زند. اهمیت دادن به کیفیت فضاهای شهری موضوعی پیچیده تر از انجام عملیات اجرایی ست که تنها لیست کمّی فعالیتهای مدیریت شهری را پر می‌کند.

اما به گمان من در پس همه عملیات فنی و مهندسی جریان نامرئی فرهنگسازی و آموزش با ابزارهای مختلف باید در جریان باشد. پل آبکار، معمار ارمنی در یکی از مصاحبه هایش می گوید:" چشم می بیند، قلب باور می کند". در شهر که جا به جا می‌شوید چقدر از پوسترها و بنرهای شهری خانواده ها را در لحظه های مد نظر پوستر نشان می‌دهد؟ در رسانه‌هایمان چقدر به خانواده به عنوان یک مجموعه کامل تاکید می‌شود؟ ذات رفتار جدایی گزینی در همه جا پیداست. اینها را برای این می گویم که الان در شرایط ذهنی نسل پدران و مادران ما مردانه-زنانه شدن امری عادیست و ما راه بسیاری داریم تا تعریف "خانواده و اهمیت حضورش" را یادآور شویم و از سوء آموزشهای فعلی جلوگیری کنیم. شهر و خانواده در شرایطی می توانند به هم پیوند بخورند که رشته‌های نامرئی درون خانوادگی و باور یک مجموعه واحد تجزیه ناپذیر تلقی شدن، شکل گرفته باشد.

راه بسیاری در پیش داریم و اغلب امیدم را آویزان آن شعر از شاملو می کنم که آخرش می‌گوید: "روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم

و من آن روز را انتظار می کشم

حتی روزی که دیگر نباشم"

 چرا که گمان می کنم به عمر ما قد نمی‌دهد ولی فکر می کنم میوه‌ای که می کارم، باید طعم بهتری از آنچه که پیشینیان به من داده‌اند؛ برای نسل آینده داشته باشد و از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان، پشتم به شهر گرم است. اگرچه در اغلب برنامه ها و نشستها که در خصوص عدم انطباق طرحها و برنامه‌های شهری با وضعیت فعلی شهر و روال پیشبینی نشده فرایند اجرا و طمعهای پنهان و پیدا گفته می‌شود که" شهر راه خودش را پیدا می‌کند" و این جمله تقریبا فاتحه‌ای ست برای همه کارشناسان و مدیران که هم دانششان زیر سوال می رود و هم به رویشان می‌آورد که نمی‌توانند با هم کار کنند اما در خصوص این یک فقره شهر و خانواده چه خوب که شهر کار خودش را می‌کند. چه خوب که شهر به جریان زندگی اهمیت می دهد و آغوشش را برای همه باز کرده است. علی رقم که اینکه قوانین ما حضورهای خانوادگی را برای گذران اوقات فراغت محدود می‌کند نه تقویت و حتی در مواردی خط قرمز به حساب می‌آید. ما این روزها شاهد خانواده‌هایی هستیم که بیش از گذشته دست هم را می‌گیرند و در فضاهای عمومی حضور دارند. تجربه هایی از حضورهای شادمانه و حتی همدردیهای جمعی برای اندوههای بزرگ را خانوادگی در کنار دیگر خانواده ها از سر گذرانده ایم، ورزشگاه آزادی را نه زنان که خانواده ها فتح کرده اند اگرچه هنوز هم فرصت کنار هم نشستن مهیا نشده است، اما نویدی ست که شهر به همت خانواده هایش باز پس گرفته خواهد شد.

 

مجله هنر و معماری. شماره 2. تابستان 1348. گفتگو با پل آبکار

صفحه آرایی مجله از یادداشت